معرفی تازه های کتابخانه مخبر

اعتقاداتمان را به چند می‌فروشیم ؟! 

 

 

مبلغ اسلامی بود.دریکی از مراکز لندن عمرش را گذاشته بود روی این کار.تعریف می‌کرد  یک روز، سوار تاکسی می‌شود و کرایه را می‌پردازد.راننده ، بقیه‌ی پول را که برمی‌گرداند 20 سنت اضافه‌ترمی‌دهد.

می‌گفت: چند دقیقه ای با خودم کلنجار می‌رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه.آخرسر،برخود پیروز شدم و بیست سنتش را پس دادم و گفتم:آقا این را زیادی دادی.گذشت و به مقصد رسیدیم.

موقع پیاده شدن،راننده سرش را بیرون آورد و گفت : آقا از شما ممنونم.

پرسیدم : بابت چی؟

گفت : می‌خواستم فردا بیایم مرکز شما و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم.وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید، فردا خدمت می‌رسم.

تعریف می‌کرد: تمام وجودم دگرگون شد.حالی شبیه غش به من دست داد.من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می‌فروختم.این ماجرا را که شنیدم دیدم چقدر وضع ما مذهبی ها خطرناک است. شاید بد نباشد که به خودمان بازگردیم و ببینیم که روزی چند بار و به چه قیمتی تمام اعتقاداتمان و مذهبمان را می‌فروشیم؟

برگرفته از کتاب:

خرده نوشته ها، اثر علی جمشیدی

معرفی تازه های کتابخانه مخبر

بدترین انسان‌ها

 

روزی حاکم در جلسه ای برای آزمایش هوش اطرافیان خود معمایی را طرح کرد.او با گچ،خطی بر روی تخته سیاه رسم کرد و از مشاورانش خواست که آن خط را بدون تماس دست کوچک کنند.

هیچ کس نمی ‌دانست چگونه بدون دست زدن به تخته، خط را کوچک‌ تر کند.

ملا که درآن مجلس حاضر بود اعلام کرد می‌تواند معما را حل کند.

از جا برخاست و خط دیگری بلند‌تر از خطی که حاکم کشیده بود، ترسیم کرد و بدین ترتیب، خط اولی بدون اینکه از اندازه ‌اش کاسته شود، کوچک تر شد.

نکته اول:

علت این که عده‌ای بزرگ می‌نمایند این است که آدم‌های کوچکی در اطراف آنها هستند.

نکته دوم :

 دو شیوه برای سرپوش گذاشتن بر احساس ناچیز پنداری  و کمبود عزت نفس وجود دارد :

یکی خودنمایی، غرور و غلو در مورد خود

دیگری کوچک کردن و سرزنش دیگران. یا باید خود را بزرگ نشان دهیم و یا دیگران را کوچک کنیم.

حضور ضعف، برابر است با ظهور تحقیر، سرزنش و انتقاد غیر منصفانه.

اصولا هرگونه افترا، تمسخر، سرکوفت، غیبت، عیب‌جویی، زخم زبان، توهین و سیاه نمایی فعالیت‌های دیگران ناشی از ضعف و زبونی است.

بدترین انسانها کسی است که فقط به دیدن عیب‌های  دیگران اهتمام می‌ورزد، همانند مگسی که تنها در پی نشستن برروی زخم است.

 

برگرفته از کتاب:

ملا نصرالدین زندگی خویشتنیم، نوشته مسعود لعلی،چاپ نهم ، ص 123

 

 

نظم و اخلاص 

بسیار اتفاقمی‌افتاد که امام(ره) شب‌ها از اندرون بیرون می‌آمدند و اگر چراغی روشن بود خاموش می‌کردندوفردا توبیخ می‌کردند که چرا چراغ را روشن گذاشتید.در هنگام وضو گرفتن، یک قطره، آب اضافی مصرف نمی‌کردند و حتی در فاصله‌ی بین مسح و شستشوی دست راست و چپ، شیر را می‌بستند.

مقام معظم رهبری می‌گوید:

جلسه‌ی ما خدمت امام، طول کشید. امام نگاهی به ساعت کرد و فرمود :

ساعت قدم زدن، دیر شد.سپس فرمود : اگر به زندگی و رفتارمان، نظم بدهیم فکرمان هم طبعا منظم می‌شود.

یکی از شاگردان و مریدان امام می‌گوید :

روزی برای تکامل معنوی و تهذیب روح از حضرت امام(ره) راهنمایی خواستیم.آن حضرت، با یک جمله‌ی کوتاه، یک دنیا مطلب به ما گفتند : «سعی کنید در اخلاص عمل».

حضرت امام بسیار به نماز جماعت اهمیت می‌دادند، بسیار سفارش به نماز می‌کردند، همیشه می‌گفتند :

همین که شما می‌گویید اول این کار را بکنم، بعد نماز می‌خوانم، این خلاف است؛ نگویید این حرف را، به نمازتان اهمیت بدهید، اول نماز.

برگرفته از :

   ویژه نامه‌ی اخلاق ماهنامه‌ی خیمه

 

معرفی تازه های کتابخانه مخبر

* نقص فنی سفارش داده شده *

 

یکی از دوستانش می‌گفت :

آیت الله شهید دستغیب مقید بود نماز را« اول وقت» بخواند. در یکی از مسافرت‌های عمره، بلیت هواپیمای یکسره برای جده فراهم نشد.بلیت هواپیما از تهران به بیروت و از بیروت به جده، تهیه شد.در فرودگاه بیروت، چند ساعت ما رانگه داشتند ونزدیکی‌های مغرب بود که هواپیما برای پرواز جده، آماده شد. خیلی ناراحت بودند که نماز نخوانده‌اند.چند مرتبه خواستند پیاده شوند، گفتند: مسافران، همه سوارند، الان حرکت می‌کنیم. بالاخره تاخیر هواپیما به قدری شد که حساب کردیم وقتی به جدهمی‌رسیم ممکن است وقت نماز گذشته باشد ونماز قضا شود. ایشان با حالت پریشان و ناراحت گفتند: پیاده شویم هرچند هواپیما برود و ما جا بمانیم.اما در هواپیما بسته بود.با حالت توجه مخصوص و سکوت چند دقیقه ای سرپا ایستاده بودندکه هواپیما برای حرکت، روشن شد.اما در همان لحظه، شعله‎های آتش از موتور آن بیرون آمد.باعجله، هواپیما را خاموش کردند و از مسافران خواستند که هر چه زودتر پیاده شوند. آیت الله دستغیب با خوشحالی پیاده شدندو مرتب می‌فرمودند :«نماز، نماز». کارکنان هواپیما می‌گفتند : حداقل چهار ساعت تاخیر داریم تا هواپیما آماده‌ی حرکت شود.در سالن فرودگاه، نماز مغرب و عشاء را با توجه خواندند. سلام نماز را که دادند، ماموران گفتند : آقا سوار شوید که نقص فنی هواپیما برطرف شده و می‌خواهیم حرکت کنیم.

خوشتر از نقش تو در عالم تصویر نبود

یکی از شب‌ها طلبه‌ای از من دعوت کرد که در مجلس دوستانه‌ای شرکت کنم. درآن‌جا شخص بذله‌گویی خطاب به جمع گفت : « من تصویر یک زن اروپایی را از یکی از روزنامه‌ها با خود آورده‌ام». او از حاضران خواست با صداقت بگویند که بین یک لحظه‌ی دیدار امیرالمومنین(ع) و یک عمر زندگی با صاحب این عکس ، کدام را برمی‌گزینند؟ برخی گفتند: « حضرت را ان شاء الله در لحظه‌ی مرگ و برزخ خواهیم دید اما در دنیا زندگی با چنین زنی خوب است».من پنجمین نفری بودم که باید نظر می‌دادم.

طوفانی در درونم به پا شد، فکر کردم آیا سزاوار است لحظه‌ای دیدار با امیرالمومنین(ع) را با این شهوت‌ها مبادله کنم؟

تا خواست عکس را به من نشان دهد، روی برگرداندم و با ناراحتی خود را به حجره‌ام رساندم. نشستم و سرم را به  دیوار تکیه دادم، خوابم برد. درعالم رؤیا جمعی از علمای پیشین را دیدم، در صدر مجلس تختی بود و حضرت علی(ع) بر آن نشسته بود و مالک اشتر و قنبر و... نیز در محضر حضورایشان بودند. حضرت مرا به نام، به حضور خویش فرا خواند و مورد لطف و محبت قرار داد. از خواب بیدار شدم و با حالت وصف ناپذیری خود را به آن جلسه رساندم و به آنها گفتم: « من ثمره  انتخابم را گرفتم»

.

                                                                                                     

داستان دو نوع جان دادن ...!

پادشاهی یک روز خواست به سواری رود. بفرمود تا جامه‌هایی آوردند. یکی که نیکوتر بود پوشید. و چندین اسب بیاوردند. یک اسب نیکوتر بود، برنشست و با موکبی عظیم بیرون آمد و از کبر به هیچ کس نمی‌نگریست.

ملک الموت به صورت درویشی پیش وی آمد. بر وی سلام کرد، پادشاه جواب وی را نداد. لگام اسب بگرفت، شاه گفت :

«دست بردار مگر نمی‌دانی چه می‌کنی؟»

گفت : « ای پادشاه، مرا با تو حاجتی است». گفت :« صبر کن تا فرو آیم».گفت :« نه هم اکنون».

گفت : «زود بگوی».سر، فرا گوش وی برد و گفت : « من ملک الموتم، آمده ام تا همین ساعت جانت را بستانم».

رنگ از روی پادشاه پرید و زبانش از کار افتاد و گفت : «چندان بگذار که به خانه روم و با زن و فرزند وداع کنم». گفت :

«نه، هم اکنون جان تو برگیرم».این بگفت وجان وی برگرفت. شاه از اسب بیفتاد و ملک الموت از آنجا برفت. مومنی را دید، گفت :« با تو رازی دارم». گفت : «چیست؟»

گفت :« من ملک الموتم».گفت :« مرحبا دیر است و من در انتظار توأم و هیچ کس عزیزتر از تو نزد من نخواهد آمد. همین حالا جان برگیر».

گفت : بنشین، نخست حاجتی و کاری که داری انجام ده».

گفت : « من هیچ کار مهم‌تر از این ندارم که خداوند خویش را ببینم».

گفت : «اکنون بدان حال که تو خواهی، جان برگیرم».

گفت : «صبر کن تا طهارت کنم و در نماز ایستم، درسجود جان من برگیر» و چنان کرد.

 غزالی/ کیمیای سعادت

برگرفته از کتاب :

عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی، نوشته مسعود لعلی ص 96-95

 

 

*  اول پدرت را راضی کن  *   

جناب شیخ [رجبعلی خیاط] گاه به بعضی از افراد، اجازه‌ی حضور در جلسه‌های خود راه نمی‌داد و یا شرطی برای آن می‌گذاشت. یکی از ارادتمندان شیخ که قریب بیست سال با ایشان بود، آغاز ارتباط خود با شیخ را این گونه تعریف می‌کند:

در آغاز، هرچه تلاش می‌کردم که به محضر او راه پیدا کنم اجازه نمی‌داد تا این که یک روز در مسجد جامع، ایشان را دیدم، پس از سلام و احوال پرسی گفتم: چرا مرا در جلسات خود راه نمی‌دهید؟

فرمودند:

«اول پدرت را از خود راضی کن بعد با شما صحبت می‌کنم».

شب به منزل رفتم و به دست و پای پدرم افتادم وبا اصرار و التماس از او خواستم که مرا ببخشد و... بالاخره پدرم را از خود راضی کردم.

فردا صبح به منزل جناب شیخ، رفتم. تا مرا دید فرمود:

بارک الله،خوب آمدی،حالا پهلوی من بنشین.

از آن زمان که بعد از جنگ جهانی دوم بود تا موقع فوت (22شهریور1340ش) با ایشان بودم.

 

برگرفته از کتاب :

کیمیای محبت، یادنامه‌ی مرحوم شیخ رجبعلی خیاط (نکو کویان)،نوشته‌ آیت الله ری شهری