داستان دو نوع جان دادن ...!

پادشاهی یک روز خواست به سواری رود. بفرمود تا جامه‌هایی آوردند. یکی که نیکوتر بود پوشید. و چندین اسب بیاوردند. یک اسب نیکوتر بود، برنشست و با موکبی عظیم بیرون آمد و از کبر به هیچ کس نمی‌نگریست.

ملک الموت به صورت درویشی پیش وی آمد. بر وی سلام کرد، پادشاه جواب وی را نداد. لگام اسب بگرفت، شاه گفت :

«دست بردار مگر نمی‌دانی چه می‌کنی؟»

گفت : « ای پادشاه، مرا با تو حاجتی است». گفت :« صبر کن تا فرو آیم».گفت :« نه هم اکنون».

گفت : «زود بگوی».سر، فرا گوش وی برد و گفت : « من ملک الموتم، آمده ام تا همین ساعت جانت را بستانم».

رنگ از روی پادشاه پرید و زبانش از کار افتاد و گفت : «چندان بگذار که به خانه روم و با زن و فرزند وداع کنم». گفت :

«نه، هم اکنون جان تو برگیرم».این بگفت وجان وی برگرفت. شاه از اسب بیفتاد و ملک الموت از آنجا برفت. مومنی را دید، گفت :« با تو رازی دارم». گفت : «چیست؟»

گفت :« من ملک الموتم».گفت :« مرحبا دیر است و من در انتظار توأم و هیچ کس عزیزتر از تو نزد من نخواهد آمد. همین حالا جان برگیر».

گفت : بنشین، نخست حاجتی و کاری که داری انجام ده».

گفت : « من هیچ کار مهم‌تر از این ندارم که خداوند خویش را ببینم».

گفت : «اکنون بدان حال که تو خواهی، جان برگیرم».

گفت : «صبر کن تا طهارت کنم و در نماز ایستم، درسجود جان من برگیر» و چنان کرد.

 غزالی/ کیمیای سعادت

برگرفته از کتاب :

عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی، نوشته مسعود لعلی ص 96-95