کودک باید شد؛ راه همین است

 

کودک که بودیم، قایم باشک بازی می‌کردیم.کسی چشم می‌گذاشت، بقیه پنهان

می‌شدند.چقدر ساده بودیم! پشت پرده پنهان می‌شدیم اما پاهایمان پیدا بود. شاید هم سادگی نبود و از پنهان کردن بدمانمی‌آمد؛ همیشه آنچه را که بودیم، نشان می‌دادیم تا کسی درباره‌ی ما به اشتباه نیفتد.

حالا که کوچک شده‌ایم باز هم قایم باشک بازی می‌کنیم؛ اما دیگر کسی چشم نمی‌گذارد، همه، چشمهایمان را به روی حقیقت می‌بندیم و در عین حال پنهان می‌شویم پشت پرده‌ای که حتی نوک انگشت حقیقتمان هم پیدا نباشد.پنهان کردن، قاعده‌ی زندگی ما شده.آخرمی‌دانیم اگر کسی«خود» ما را بیابد، راهمان به همه‌ی بازی‌ها بسته می‌شود.

درقایم باشک بازی کودکانه، وقتی نوبت پیدا کردن دوستان می‌رسید، خیلی زود پیدا می‌شدیم، اما در قایم باشک بازی کوچکانه! خودمان را به هزار راه می‌زنیم تا کسی پیدایمان نکند.آخراز این که دست نیازمندی به سویمان دراز شود بیمناکیم.اما وقتی که محتاج می‌شویم، هوار می‌کشیم تا همه ما را ببینند.

 در قایم باشک بازی دوران کودکی، از مخفی‌گاهمان که بیرون می‌زدیم، می‌دویم تا دستمان را همان جا بگذاریم که دوستمان چشم گذاشته بود.امروز گهگاه که از مخفی گاهمان بیرون می‌آییم، برای آن است که دست در چشم دوستمان فرو کنیم، شاید هم در جیبش و شاید هم روی قبرش بگذاریم برای خواندن فاتحه.

قایم باشک بازی کودکانه که تمام می‌شد،کنارهم می‌نشستیم و می‌گفتیم و می‌خندیدیم، اما قایم باشک بازی کوچکانه‌مان کی تمام می‌شود ؟

نمی‌دانم، اما می‌دانم کودک باید شد؛ راه همین است.